به هر جا می روی بی من

سلام ای ساکن کوچه های تنهایی بن بست! منم غریبه ترین اشنا یادت هست؟
سرانجام با دیدن نگاه تو ارام می شوم
چو آهوی گریخته ای رام می شوم
باور نمی کنی ؟ ای همه هستیم
که من دارم به جرم عشق تو بدنام می شوم
من بی تو پای چوبه ی دار غریبی ام
روزی هزار مرتبه اعدام می شوم
با چشم های خویش مرا آرام می کنی
باور نمی کنم که چنین خام می شوم
گفتی که تو هرگز عاشق خوبی نمی شوی
گفتم : قسم به عشق ! سر انجام می شوم
من یادگرفتم...
که دراین تنهایی،
پروانه ی کوچک احساسم را
با انعکاس آبی پنجره پروازدهم،
وبه یادت باشم.
من یادگرفتم...
یادگرفتم،
که تنهاباشم.
ودراین تنهایی
همیشه عاشق باشم.
دل من تـنها بـود ،
دل من هرزه نـبـود ...
دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا
به کجا ؟!
معـلـوم است ، به در خانه تو !
دل من عادت داشـت ،
که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری
که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...
دل من ساکن دیوار و دری ،
که تو هر روز از آن می گـذری .
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغـچه بـود
که تو هر روز به آن می نگری
راستی ، دل من را دیـدی ...؟!!
همیشه با خودم میگفتم چه خوب بود می تونستیم تمام حرفهای دلمون تمام
احساساتمون رو به یه نفر بگیم یه نفر که احساس می کنیم همین جا روی
این کره ی خاکی زندگی میکنه حالاهرجا فقط می دونیم زنده است قلب
داره درک می کنه حتی اگه ما براش مهم نباشیم حرفها ونوشته های ما
واسه اش یه سرگرمی باشه صادقانه بگیم از خودمون از دلمون این حرفها
رو امروز که اتفاقی به یه وب سایت برخوردم یادم اومد باید بگم واقعا
خوش به حال اقای بهرامیان که تونسته تو این دنیا تمام احساسش رو حالا
به هرکی پری قصه هاش بگه واقعا حسادت می کنم با اجازه ایشون یه قسمت
از نوشته هاشون رو اینجا اوردم.
وقت تنگ است لیلا.... بیا به دنیای خودمان برگردیم....نوازش آب را بگذار
برای فرصتی دیگر.... این خواب های بی تعبیر فقط مال افسانه هاست...
بیا به سادگی روزهای خودمان برگردیم.... به پرسه های زیر باران....
به اولین فال نخود دروازه قرآن...
یک نفر هست که از پنجره ها
نرم و آهسته مراميخواند
گرمي لهجه باراني او
تا ابد توي دلم ميماند
يك نفر هست كه درپرده شب
طرح لبخند سپيدش پيداست
مثل لحظات خوش كودكيام
پر ز عطر نفسشببوهاست
يك نفر هست كه چون چلچلهها
روز و شب شيفته پرواز است
توي شمش چمني از احساس
توي دستش سبد آواز است
يك نفر هست كه يادش هر روز
چون گلي توي دلم ميرويد
آسمان، باد، كبوتر، باران
قصهاش را به زمين ميگويد
چند خط بعد از دلتنگی
چند خیابان بعد از آشفتگی و دلهره
چند پله نرسیده به سقوط
پشت دیوار غرورت
ایستاده ام!
ببین چه ساده نشانی ها را برایت می نویسم
ببین بعد از این همه سکوت
هنوز هم دنبال صدایت هزار توی ذهن خسته ام را جستجو می کنم!
اینجا ایستاده ام!
حالا تو هی بگو صدایت قطع و وصل می شود
هی بهانه بیاور
هی لجبازی کن!
رفتی پشت دیوار غرورت نشستی
پا روی پا انداختی و آرام
قهوه ی تلخت را نوشیدی...
انگار نه انگار که این دل مهمان تو بود!
تابستان چشمانت یخ زده
سرد سرد!
برای این روزهایی که می روند
هی با خودت قصه ی شکستها را تکرار می کنی
محض خاطر اینهمه ترانه
برای سکوت کردنت دیگر بهانه نیاور !
وقتی لحظه ها را با سکوت قلمه می زنی...
قلبم غرق خون می شود!
تو را به پاکی همین عشق سوگند!
بیا
و برایم کمی از آوازهایت بیاور!
نشانی را هم که می دانی
چند خط بعد از دلتنگی
چند خیابان بعد....
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درمانگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چاره ی من چیست چه تدبیر کنم
اگه یه روز بری سفر
بری زپیشم بی خبر
اسیر رویاها میشم
دوباره باز تنها میشم
به شب میگم پیشم بمونه
به باد میگم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یارم
چرا می ری تنهام می زاری
اگه فراموشم کنی
ترک اغوشم کنی
پرنده ی دریا میشم
تو چنگ موج رها میشم
به دل میگم خاموش بمونه
میرم که هر کسی بدونه
میرم به سوی اون دیاری
که توش منو تنها نذاری
اگه یه روزی اسم تو
تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد
که منو مبتلا کنه
به دل میگم کاریش نباشه
بزاره دردت جابه جا شه
بره توی تموم جونم
که باز برات اواز بخونم
اگه بازم دلت میخواد
که یار یکدیگر باشیم
مثال ایام قدیم
بشینیم وسحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره
دوباره اهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری
که توش منو تنها نزاری
این داستان رو از یه وبلاگ خوندم خیلی خوشم اومد
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان.
میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از
وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده
داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به
درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد.
صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم،
بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و
رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه
کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِچپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ
مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را
سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا ساعت رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
..
این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست
نه!در دلم انگار جای هیچ کس نیست
انقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست
حتی نفس های مرا از من گرفتند
من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست
دنیای مرموزی است ما باید بدانیم
که هیچ کس اینجا برای هیچ کس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست
من می روم هرچند میدانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست
عشق را چگونه می شود نوشت ؟
در گذر ِ این لحظات ِ پـُـر شتاب ِ شبانه
که به غفلت آن سوال ِ بی جواب گذشت ،
دیگر حتی فرصت ِ دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش می دادم ،
که در آن دلی می خواند :
من تو را ،
او را ،
کسی را دوست می دارم !
بیا در کوچه باغ شهر احساس
شکست لاله را جدی بگیریم
اگر نیلوفری دیدیم زخمی
برای قلب پر دردش بمیریم
بیا در کوچه های تنگ غربت
برای هر غریبی سایه باشیم
بیا هر شب کنار نور یک شمع
به فکر پیچک همسایه باشیم
بیا ما نیز مثل روح باران
به روی یک رز تنها بباریم
بیا در باغ بی روح دلی سرد
کمی رویا ی نیلوفر بککاریم
بیا در یک شب آرام و مهتاب
کمی هم صحبت یک یاس باشیم
اگر صد بار قلبی را شکستیم
بیا یک بار با احساس باشیم
بیا به احترام قصه عشق
به قدر شبنمی مجنون بمانیم
بیا گه گاه از روی محبت
کمی از درد لیلی بخوانیم
بیا از جنگل سبز صداقت
زمانی یک گل لادن بچینیم
کنار پنجره تنها و بی تاب
طلوع آرزوها را ببینیم
بیا یک شب به این اندیشه باشیم
چرا این آبی زیبا کبود است
شبی که بینوا می سوخت از تب
کنار او افق شاید نبوده ست
بیا یک شب برای قلبهامان
ز نور عاطفه قابی بسازیم
برای آسمان این دل پک
بیا یک بار مهتابی بسازیم
بیا تا رنگ اقیانوس آبیست
برای موج ها دیوانه باشیم
کنار هر دلی یک شمع سرخست
بیا به حرمتش پروانه باشیم
بیا با دستی از جنس سپیده
زلال اشک از چشمی بشوییم
بیا راز غم پروانه ها را
به موج آبی دریا بگوییم
بیا لای افق های طلایی
بدنبال دل ماهی بگردیم
بیا از قلبمان روزی بپرسیم
که تا حالا در این دنیا چه کردیم
بیا یک شب به این اندیشه باشیم
به فکر درد دلهای شکسته
به فکر سیل بی پیایان اشکی
که روی چشم یک کودک نشسته
به فکر سیل بی پایان اشکی
که روی چشم یک کودک نشسته
به فکر اینکه باید تا سحرگاه
برای پیوند یک شب دعا کند
ز ژرفای نگاه یک گل سرخ
زمانی مرغ آمین را صدا کرد
به او یک قلب صاف و بی ریا داد
که در آن موجی از آه و تمناست
پر از احساس سرخ لاله بودن
پر از اندوه دلهای شکیباست
بیا در خلوت افسانه هامان
برای یک کبوتر دانه باشیم
اگر روزی پرستو بی پناهست
برای بالهایش لانه باشیم
بیا با یک نگاه آسمانی
ز درد یک ستاره کم نماییم
بیا روزی فضای شهرمان را
پر از آرامش شبنم نماییم
بیا با بر گ های گل سرخ
به درد زنبقی مرهم گذاریم
اگر دل را طلب کردند از تو
مبادا که بگویی ما نداریم
بیا در لحظه های بی قراری
به یاد غصه مجنون بخوابیم
بیا دلهای عاشق را بگردیم
که شاید ردی از قلبش بیا بیم
بیا در ساحل نمنک بودن
برای لحظه ای یکرنگ باشیم
بیا تا مثل شب بوهای عاشق
شبی هم ما کمی دلتنگ باشیم
اگر چه قصه دل ها درازست
بیا به آرزو عادت نماییم
بیا با آسمان پیمان ببندیم
که تا او هست ما هم با وفاییم
بیا در لحظه سرخ نیایش
چو روح اشک پاک و ساده باشیم
بیا هر وقت باران باز بارید
برای گل شدن آماده باشیم